من به سوی تو می آیم ... از بیابان های بین راه !
باران و ابرهای غم انگیزش ... در گلوگاه آسمان ، چه خوب نشسته است.
برای سرودن اشک ، انگار پیر شده ام.
و دست خط جوانی ام ، دیگر یادم نیست.
وقتی دلت می گیرد ، باید گریه کنی .. . . .
باید قدرت زائیدن یک قطره اشک لااقل ، برای تو باقی مانده باشد.
وقتی زیبائی آفرینش فرا می رود ، باید گریه کنی ....
و آن هنگامی که هیجان روزهای گذشته را می یابی ، در قلب ات!!! نیاز به گریستن ات می افتد.
...
من به سوی تو می آیم ، برای خاطر اشک هایمان ، برای خاطر شادی بزرگ و حقیقی لبخند تو ،
می آیم ، تا به نی نی کوچک چشم هایت زل بزنم ، که هزار مرتبه معصوم تر از محراب و سجاده ی من است.
و با آنها بگردم ، و کودکی خاموش خودم را باز یابم.
کودکی معصوم ...
که در آن ، روشنائی ها ی من گم شده است.
باید در آنجا بروم. در پشت چشم هایت . و از آن روشنائی مطلق عبور کنم.
و ببینم که زندگی ،
و مرگ ،
و حقیقت ،
در کجای این شاهراه بزرگ، که از چشم تو ، به قلب من است .
گیر کرده اند !!!!!
_____________________________________________________________________
between the way 1392.7.30 17:35
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۰۵/۲۶ساعت 15:48  توسط علی فیاض
|
از این جای این دنیا ......
ما را در سایت از این جای این دنیا ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : alifayyazi بازدید : 184 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1396 ساعت: 19:56